مقدمه:
امروز سه شنبه 31(32)دی هس!
من،عاطفه راوی داستانم و میخام سر گذشت دوستامو خودمو در سال سوم انسانی بنویسم.
در اوایل سال ک تازه وارد سوم شدم حوصله نداشتم بنویسم،راستش شور و شوق قدیمو ندارم...
اما گذشته از اینا با همکاری نوه ام ک وبلاگ درست کرده و با تشویق اون ک خاطره از خودمون بنویسیم و اونجا بذاریم،تصمیم گرفتم وقت اضافه ای که دارم اختصاص بدم ب خاطره نویسی....
ما پنج نفریم توی کلاس ک گاهی ردیف یکی ب آخر و گاهی ردیف آخر میشینیم.
ازنظر درسی گاهی وقتا پیروز و و موفق و گاهی وقتا لشکر شکست خورده ایم و نمره هامونم همیشه پشت سر همه...
در میان دوستان گاهی محبوب و گاهی دشمن دسته اولیم...
ما تو کلاسمون خیلی حرف میزنیم،هم گفتاری و هم نوشتاری...
برا همین تو کلاس چ حرف بزنیم و چ حرف نزنیم یا حتی اگه دیگران واس جلب توجه حرف بزنن و کلاس شلوغ بشه مقصر ما هستیم و کاسه کوزه ها همیشه سر ما پنج نفر میشکنه...
مژگان مبصره(مبسر)وما چهر تای دیگه همکارشیم،حالا چطور؟
کلاسمون ماژیک کم میاره در بیشتر مواقع از کلاسای دیگه ماژیک می دزیم.و همه ی کلاسارو از ماژیک خالی میکنیم،
از توی دفتر مدرسه دستمال کاغذی می دزدیم برای کلاسمون ک با کلاس باشه...
گلدون های خانوم آبدارچی رو بر میداریم میذاریم تو کلاسمون...
نوار چسب،پونز،منگنه هم برای رفاه کلاس دزدیده و در کلاس میذاریم...
تو ماه محرم برای زیبایی کلاس ی پارچه ی بزرگ که رویش یا حسین نوشته بود از نماز خونه برداشته و ب کلاس زدیم.
ادامه دارد....